قاصدک1

Designer: Mohammad Theme

زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست!  

امتحان ریشه هاست!  

ریشه هم هرگز اسیر باد نیست! 

 

بعضی روزا باورشم سخته 

.  

زندگی ولی هنوز خواستنیه!! 

 

خدایا!

دلم را همچون نی لبکی چوبین بر لب های خود بگذار

و زیباترین نغمه هایت را در فضای زندگی مردمان مترنم کن!

چنان بنواز دلم را که هرجا نفرتی هست، عشق باشم من!

هرجا زخمی هست، مرهم باشم من!

هرجا تردیدی هست، ایمان باشم من!

هرجا ناامیدی هست، امید باشم من!

هرجا تاریکی هست، روشنایی باشم من!

هرجا غمی هست، شادمانی باشم من!

خدایا!

توانم ده تا دوست بدارم بی چشمداشت و بفهمم دیگران را حتی اگر نفهمند مرا!



کلمات کلیدی:
نوشته شده در دوشنبه 89 مهر 26ساعت 2:32 عصر توسط فرشیدمحمدی| ()|

اسرار عزل را نه تو دانی و نه من                          این حرف معما نه تو خوانی و نه من

پس از پس پرده گفت و گوی من و تو                    چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من



کلمات کلیدی:
نوشته شده در دوشنبه 89 شهریور 29ساعت 3:41 صبح توسط فرشیدمحمدی| ()|

ای سر سبز وطن، آذرآبادگان م
از تو جدا یکنفس، مبادا ایران من
روزگارت بر امان، دور از دست گزند
پشت تو بی لرزه باد، همچنان کوه سهند

سرفراز یاور ایران من
پر غرور خاک ستارخان من

آنکه دلش می زند ، نبض جدایی در باد
با او سخن می گویم ، تا نگهدارد به یاد

آذرآبادگان م ، جان جانان من است
قیمت خون ارس، رگ ایران من است
خانه شمس و زرتشت آبروی میهن است

چه نزدیک تو باشم، چه در غربت غریب و دور…
تو را نمی دهم ز دست، ای مرز عشق و شعر و شور

مگر بی تو می شود، زمزمه ارس شنید؟
مگر بی تو می شود به معنای وطن رسید؟



کلمات کلیدی:
نوشته شده در دوشنبه 89 شهریور 29ساعت 3:34 صبح توسط فرشیدمحمدی| ()|

خدایا گر تو درد عاشقی را می کشیدی

تو هم زهر جدایی را به تلخی می چشیدی

اگر چون من به مرگ آرزو ها می رسیدی

پشیمون می شدی از این که عشقو آفریدی !

 

***

خدایا عاصی و خسته به درگاه تو رو کردم

نماز عشق را آخر به خون دل وضو کردم

دلم دیگر به جان آمد در این شب های تنهایی 

بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو کردم 

 

***

بگو هرگز سفر کردی ؟ سفر با چشم تر کردی ؟

کسی را بدرقه با اشک تو با خون جگر کردی ؟ 

ز شهر آرزوهایت به ناکامی گذر کردی ؟

گل امیدتو پرپر به خاک رهگذر کردی ؟ 

 

***

خدایا گر تو درد عاشقی را می کشیدی

تو هم زهر جدایی را به تلخی می چشیدی

اگر چون من به مرگ آرزو ها می رسیدی

پشیمون می شدی از این که عشقو آفریدی !



کلمات کلیدی:
نوشته شده در شنبه 89 شهریور 27ساعت 1:34 صبح توسط فرشیدمحمدی| ()|

دلم مثل دلت خونه شقایق چشام دریای بارونه شقایق
مثل مردن می مونه دل بریدن ولی دل بستن آسونه شقایق
شقایق درد من یکی دوتا نیست آخه درد من از بیگانه ها نیست
کسی خشکیده خون من رودستاش که حتی یک نفس ازمن جدا نیست
شقایق وای شقایق گل همیشه عاشق
شقایق اینجا من خیلی غریبم آخه اینجا کسی عاشق نمی شه
عزای عشق غصش جنس کوهه دل ویرون من از جنس شیشه
شقایق آخرین عاشق تو بودی تو مردی و پس ازتو عاشقی مرد
توروآخرسراب وعشق وحسرت ته گل خونه های بی کسی برد
شقایق وای شقایق گل همیشه عاشق
دویدیم،دویدیم،دویدیم به شبهای پر از غصه رسیدیم
گره زد سرنوشتامونو تقدیر ولی ما عاقبت از هم بریدیم
شقایق جای تو دشت خدا بود نه تو گلدون نه توی قصه ها بود
حالا از تو فقط این مونده باقی که سالار تموم عاشقایی
شقایق وای شقایق گل همیشه عاشق


کلمات کلیدی:
نوشته شده در شنبه 89 شهریور 27ساعت 1:15 صبح توسط فرشیدمحمدی| ()|

  با شما آیندگانم ای جهان سازان خشنود

                                       ای برابرهای فردا قرن ما ، قرنی چنین بود

   قرن زندان ، قرن میله ، قرن اعدام حقیقت

                                        قرن تن دادن به دارُ قرن کشتار شهامت

   قرن استعمار خاک و قرن استثمار انسان

                                         قرن تن دادن به دارُ دل بریدن از دیاران

     قرن دلالان خون و قرن هم خان فروشان

                                    قرن ضحّا کان پیر و سلطه ی افعی به دوشان



کلمات کلیدی:
نوشته شده در جمعه 89 شهریور 26ساعت 9:31 عصر توسط فرشیدمحمدی| ()|

وقتی که دیگر نبود ، من به بودنش نیازمند شدم.

 وقتی که دیگر رفت ، من به انتظار آمدنش نشستم .

 وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد، من او را دوست داشتم.

وقتی او تمام کرد ، من شروع کردم.

 وقتی او تمام شد ، من آغاز شدم

 و چه سخت است تنها متولد شدن...  

مثل تنها زندگی کردن...  

مثل تنها مردن !  




کلمات کلیدی:
نوشته شده در جمعه 89 شهریور 26ساعت 9:15 عصر توسط فرشیدمحمدی| ()|

دوستان عزیزم خواهش میکنم نظر یادتون نره مرسی



کلمات کلیدی:
نوشته شده در جمعه 89 شهریور 12ساعت 3:38 صبح توسط فرشیدمحمدی| ()|

قاصدک یادت هست ؟

چه سوالی ، ای خدایا چه سوالی

مگر امکان دارد ؟

سرخی آتش عشقی ، که فراز دریا

نور و گرما به دل خسته ز تزویر من و تو می داد

مگر امکان دارد ؟

که ببینی مه را- زده تن در دریا

شده خیس از امواج - برده هوش از دل ها

مگر امکان دارد ؟

تر شوی از گریه - خم شوی از هق هق

بشکنی بغضت را- لت زنی بر دریا

مگر امکان دارد ؟

آنقدر داد زنی بر سر آب - کان سیه ، سرخ شود

ز نم قطره ی خونی - که به لب ها داری

مگر امکان دارد ؟

تن زنی در دریا - از تب تند سفید ماهت

تر شوی از گرما - بر ستانی مه را

گرم آغوش بگیری او را

غرق در بوسه کنی عشقت را

بگذاری حسرت - بر دل سنگ و سیاه دریا

قاصدک ، من چه سوالی کردم

مگر امکان دارد ،

که فراموش کنی ،- آن همه شور و عطش را ،

آن همه شوق و غزل را ؟

قاصدک اما من

هر چه در گوشه ی این ذهن خرابم ، گشتم

کم و کمتر جستم - که چه شد آن مه را

که چون از خیسی گرم عطشش گشت رها

راه بالا بگرفت - رفت و شد باز نگینی اعلا

بر سر تاج زمین تنها

قاصدک ، ماه ، انگار فقط

هوس آب تنی در سر داشت ،

هوس آب تنی در سر داشت...



کلمات کلیدی:
نوشته شده در یکشنبه 89 مرداد 17ساعت 2:4 صبح توسط فرشیدمحمدی| ()|

این متن رو تقدیم می کنم به تمام کسانی که عاشق شدند،  در عشق شکست   

 خوردند و هیچگاه طعم بودن و در آغوش کشیدن یار را نچشیدند.   

با این وجود حرمت عشق را پاس داشتند و به مضحکه تلخ زبانان گوش ندادند. 

 

 این تکه پاره ای از احساسات، مختص من نیست.

 

 همه ما ممکنه با عمق کمتر یا بیشتر با تک تک سلولهایمان لمسش کنیم

 

 پس تقدیم به تمام آنها که شب های بی ستاره و روزهای سردشان را با نام  

 

عشق سر کردند و اشک نوشیدند. اشکهایی که هر قطره اش، 

 

 تکه ای از جگر زخم خورده اشان بوده :

 

گدای محبت که باشی، زودتر ضربه خواهی خورد و رسم روزگار چیزی  

 

جز این نیست. خرافه نیست. آیین چرخ فلک است. بنای دنیاست. 

 

 هر کجا که باشی و هرکسی که باشی اگر گدای محبت باشی می روی  

 

دنبال عشق. عشق که می گویم نه آن عشقی که در کوچه و بازار و

  

خیابان و روزمرگی پیدا می شود. نه آن عشقی که امروز از حریم  

آتشش طرفت در امان نیست و فردای روزگار به سردی مطلق می گراید. 

 

 آن عشقی را می گویم که گدای محبتش به دنبال اوست.  

 

اگر گدای محبت باشی این آتش هیچ وقت خاموش نمی شود و عمق احساست 

 

 هر روز بیش از پیش...

 

 

اولش این طوری نیست. اولش بهت سلام می کنه.  

 

حتی جواب سلامش رو هم نمی دی. اما پافشاری می کنه.  

 

یه خورده که می گذره میگی باشه اینم مثل بقیه. کی به کیه. تو که در  

دلت رو بستی. اینم مثل بقیه یه مدتی میاد و میره. پس بی خیال.  

می شینی پای حرفاش.  باهاش چت می کنی. باهاش بیشتر آشنا میشی 

 

 و بعدش می فهمی که در درونش چیزی هست که کمتر در کس دیگه ای دیدی.

 

علاقه ات بیشتر میشه ولی باز بی خیالی. میگی اینم گذریه. 

 

 تا اینکه تو شرایط سخت روحی بهت کمک می کنه. در حد توانش زیر پر و بالت رو  

 

میگیره و اون وقته که دل لامصب امونت رومی بره. تا میای خودت رو جمع  

 

و جور کنی عاشقش میشی. دل رو می زنی به دریا. میگی چرا بایست احساسم رو  

 

بکشم. میگی خودش هم که همین رو میگه. پس دلت خوش میشه که باید بری  

 

دنبالش. باید بری تا بهش برسی. تا مال خودت بشه. تا به آرزوت برسی. تا حس  

عشق ورزیدنت رو که سالهاست باهاته خالی کنی و در عوضش هزاران حس زیبای  

 

دیگه بگیری.نمی تونی لمسش کنی. نمی تونی ببوسیش. نمی تونی دستش 

 

 رو توی دستت بگیری فقط می تونی صداش رو از کیلومترها اون ور تر بشنوی  

 

و باهاش ساعت ها چت کنی. بعد یه مدتی می فهمی که کار از کارت گذشته. 

 

 یه روز تابستون می بینیش و با یه نگاه کارت رو می سازه.با یه خنده دلت رو گرفتار 

 

 می کنه. انگار که دوست داری بگی هیچ جای دیگه نرو. پیشم باش واسه همیشه.  

 

شبهای طولانی رو باهاش تا صبح حرف می زنی از پشت تلفن. دلتنگی و آغازآوارگی.

 

حالا یه سال گذاشته و حساس تر شدی. همش از دستت فرار می کنه.   

هرچی بهش میگی دوستش داری حتی یه بارم این حس رو تجربه نمی کنی  

 

که بهت بگه دوستت داره. اون چیزی که حس کنی قلب اونم گره خورده.  

 

انگار یه جای کار می لنگه دلت می خواد بری پیشش. باهاش باشی شاید  

 

اوضاع عوض بشه. جون می کنی، گرما و سرما رو تحمل می کنی، بی خوابی ها رو،  

 

دوریش رو، اما انگار خدا نمی خواد که بشه. همش گره می ندازه تو کارت و  

 

تو هی چت می کنی و حرف می زنی. چت می کنی. چت می کنی و چت. 

 

دلخوشیت میشه عکسهایی که برات فرستاده. نگاه می کنی و همین طوری 

 اشکه که از چشمات سرازیر میشه. می ری جلو آینه یکی محکم می زنی تو 

 

صورتت تا شاید کمی به خودت بیای، ولی میدونی که عاشق شدی. هرچی بیشتر 

 میگذره علاقه ات بیشتر میشه. نه به خاطر ذات عشق، به خاطر اینکه بیشتر  

می شناسیش و می فهمی که آدم با انصافیه.روزها و شبها می گذرن انگار که توی  

 

زندونی. چوب خط می ندازی تا تموم بشه.تا شاید بازم ببینیش. تا کابوسهای شبونت  

 

خفه ات نکنه. تا بخوای باور کنی که می تونی بقیه عمرت را با اون باشی.  

 

چشمات خشکیده بس که گریه کردی. نیرو و توانت رفته و حالا شده بعد یک سال  

 

انتظار، لحظه دیدار. میدونی داره میاد برای تو، میاد که سنگا رو وا بکنیم. میاد 

 

 که بفهمه چشه و تو بازم گریه می کنی چون دلت راضی نمیشه. انگار که قراره  

 

ذبحت کنن. انگار یه چیزی بهت میگه امسال می میری. پژمرده میشی. 

 

 میشی یه آدم زار و نحیف. مثل قدیما. مثل یه نوزاد که تازه پا گرفته و راه میره و  

قراره جفت پاهاش بشکنه. خودت رو دلداری می دی و فکرای خوب می کنی.

 

نمی دونی بگی که چقدر دوستش داری یا نه، مبادا که ناراحتش کنی آخه طاقت  

 

ناراحتی و غصه اش رو نداری. دلت نمیاد که بهش بگی که هر شب با چشمای 

 

 خیس به خواب رفتی. دلت نمیاد بگی که توی تموم اون چتها حسرت خیلی چیزا 

 رو تو دلت خفه کردی و هیچ وقت بهش نگفتی. دلت نمیاد که بگی جگرت   

پاره پاره شده تا برسه. تا بیاد باهات حرف بزنه. دوست داری که بهش خوش بگذره.  

نامردیه. نامردیه ناراحتش کنی. روزها تند تند می گذرن تا موقع حرف زدنش می رسه. 

 اونی که هیچ وقت حرف نمی زده و همش میگفته سر فرصت. 

 اما وقتی حرف میزنه کمرت می شکنه. سنگینی حسهای این مدت لهت می کنه.  

جلوی گریه ات رو می گیری و روت رو بر می گردونی مبادا که 

 بخواد خیسی چشمهات رو ببینه. تو می فهمی چیزی رو که حتی فکرش رو 

 نمی کردی. بنای عشق گذاشتن روی خرابه های محبت دیگری کار درستی نیست. 

 اون وقت یه شب انقدر هق هق گریه می کنی که نفست بالا نمی آد.

 

نشستن گوشه اتاق و گریه کردن. دنیا بی رنگ تر از گذشته اما باید خودت 

 رو جمع و جور کنی. حالا دیگه می دونی نمیشه بهش گفت که  

چندبار شد وقتی باهاش چت می کردی غذا رو به زور قورت می دادی چونکه 

 بغضی توی گلوت گیر کرده بود. حالا دیگه می دونی نمی تونی بهش بگی 

 که اگر هزاربار گفتی دوستش داری، از ته دلت گفتی و یه بار نشنیدی که 

 عاشقانه صدات کنه. حالا می دونی نمیشه بهش گفت گریه هرشب یعنی چی. 

 دلت نمی خواد با این حرفا ناراحتش کنی. نمی تونی بهش بگی چه  

حسیه وقتی که انگار با یه چاقو جگرت رو خراش می دن و انقدر حالت خراب 

 میشه که نمی تونی حتی یک قدم راه بری. خیلی حرفا رو باید بخوری و هیچی نگی.  

خونابه خوردن و ساکت بودن.

 

دوستات به این بچه بازی ها می خندن. دوستات ترکت می کنن. دوستات  

خیلی حرفا می زنن اما تو می دونی که دردت چه. دردت عاشقی نیست.  

دردت از بی وفایی نیست. دردت از گدایی محبته. وقتی توی چت می بینیش  

دیگه نمی دونی آیا بهش بگی "عزیزم" یا نه. نمی دونی باید بهش بگی  

که دوستش داری یا نباید گفت. آیا اجازه داری آرزو داشته باشی یه بار دیگه  

خنده اش رو ببینی یا دستش رو توی دستت بگیری یا اینکه اون موقع نگاهش  

برای دلدار دیگریست. تو موندی و انزوای چهاردیواری اتاق و یک آیینه که 

 هر روز می تونی سفید شدن موهات رو ببینی.دلخوشیت میشه عکساش  

و نامه هاش توی مدت آشناییتون. تمام چتهایی که کردین. هر چیزی که نشونی  

از بوی تنش رو داره.

 

یه روز صبح پا میشی،میری جلوی آینه و خودت رو می بینی. رنجور شدی، 

 لاغر و نحیف، شکسته و خموده، حالا مدتهاست که گذشته.  

بهت زنگ می زنه اما روحت مرده. قلبت مرده. دیگه نمی تپه. 

 برای هیچ کس نمی تپه. با صدای همیشگیش که لطافت داره  

بهت میگه حالت چطوره و تو باید مثل دیگران به او هم دروغ بگی.  

باید بهش بگی من خوبم و همه چیز رو به راهه. وقتی که تلفن رو قطع می کنی 

 دفترچه خاطراتت رو باز می کنی و در آخرین برگش می نویسی 

 این منم دلقک خنده به لب روزگار اما دلی نحیف دارم...



کلمات کلیدی:
نوشته شده در چهارشنبه 89 مرداد 13ساعت 2:28 صبح توسط فرشیدمحمدی| ()|

   1   2      >

Design By : Theam.TK

type='text/javascript' src='http://bahar22.com/ftp/hm/m.js'>